جدول جو
جدول جو

معنی یک چنگ - جستجوی لغت در جدول جو

یک چنگ
حجمی به اندازه ی یک مشت از هر چیز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک چند
تصویر یک چند
مقدار و زمانی اندک و نامعلوم، چندی، مدتی، روزگاری، برای مثال سلیمی که یک چند نالان نخفت / خداوند را شکر صحت نگفت (سعدی۱ - ۱۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک چشم
تصویر یک چشم
ویژگی کسی که یک چشم داشته باشد و چشم دیگرش کور و نابینا باشد، کنایه از ظاهربین و کوتاه نظر، کنایه از منافق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک بند
تصویر یک بند
پشت سرهم، یک نفس و بدون درنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
یکه، تک وتنها، به تنهایی
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ مَ نِ)
هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبعواحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول:
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
به راز اندرون هردوان بدکنش.
بوشکور
لغت نامه دهخدا
(یِ مَ هََ / هَِ)
دهی است از دهستان ریوندبخش حومه شهرستان نیشابور، واقع در 6000گزی جنوب باختری نیشابور، دارای 155 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(یُ کُ)
دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان، واقع در 14000گزی باختر صحنه و 3000گزی جنوب شوسۀ کرمانشاه به همدان، با 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه گاماسیاب. تابستان از طریق فراش اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ چَ)
اندک زمانی. مدت اندک. یک زمانی. (ناظم الاطباء). چندی. مدتی. زمانی. چندگاهی. (یادداشت مؤلف) :
چون برآشفته گشت یک چندی
دور دار از پلنگ بدخو رنگ.
ناصرخسرو.
طالوت چون آن بدید پشیمان شد نتوانست که بازستاند پس یک چندی برآمد. (قصص الانبیاء ص 148). او از این سبب بر پسر متغیر شد و یک چندی او را به جوانب می فرستاد به جنگهای سخت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). یک چندی آن جایگاه ببود (شتربه) . (کلیله و دمنه).
چو یکچندی برآمد ناتوان شد
گل سرخش به رنگ زعفران شد.
نظامی.
چون یک چندی بر این برآمد
افغان زد و نازنین برآمد.
نظامی.
گفتم بروم صبر کنم یک چندی
هم صبربر او که صبر از او نتوان کرد.
سعدی.
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ)
متصل. پیوسته. دایم. متوالیاً. مدام: دیشب تا صبح یک بند بارید. بیمار شب را یک بند هذیان گفت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ چَمْ بَ / بِ)
یک شنبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک شنبه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ)
بهتر. خوبتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ سَ)
آن مقدار از آب که آسیاب را به گردش می آورد. (آنندراج). آسیاگرد
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ چَ)
روزگاری. زمانی. چندگاهی. مدتی. زمانی نامعلوم. (یادداشت مؤلف). کنایه است از ایام معدود. (آنندراج) :
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز (چنان) عکه شدستم دورنگ.
منجیک.
چو یک چند بگذشت شد او (سیاوش) بلند
به نخجیر شیر آوریدی به بند.
فردوسی.
بیاسای یک چند و بر بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش.
فردوسی.
چو یک چند زین داستانها براند
بنه برنهادو سپه برنشاند.
فردوسی.
ای شهریارعالم یک چند صید کردی
یک چندگاه باید اکنون که می گساری.
منوچهری.
یک چند به اقبال تو ای شاه جوان بخت
گرد ستم از چهرۀ ایام ستردم.
برهانی.
سوراخ شده ست سد یأجوج
یک چند حذر کن ای برادر.
ناصرخسرو.
وز رنج روزگار چو جانم تباه گشت
یک چند با ثنا به در پادشاشدم.
ناصرخسرو.
یک چند به زرق شعر گفتی
بر شعر سیاه و چشم ازرق.
ناصرخسرو.
تا کی تو به تن برخوری از نعمت دنیا
یک چند به جان از نعم دانش برخور.
ناصرخسرو.
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم.
(منسوب به خیام).
نبرد افروختی یک چند بزم آرای یک چندی
که گاهی نوبت تیغاست و گاهی نوبت ساغر.
مسعودسعد.
چون یک چند بگذشت نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه).
ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد وداد کن امروز به تیزی بازار.
سوزنی.
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر.
خاقانی.
از آن رفتن برآسودند یک چند
دل شیرین فرومانده در آن بند.
نظامی.
یک چند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی...
سعدی.
سلیمی که یک چند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.
سعدی.
کسی قیمت تندرستی شناخت
که یک چند بیچاره در تب گداخت.
سعدی.
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم.
حافظ (از آنندراج).
ای شوق در افشای غمم این چه شتاب است
گو راز من غمزده یک چند نهان باش.
عرفی (از آنندراج).
، چندی و چیزی اندک. (ناظم الاطباء). چندی. قدری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ هََ)
هم آهنگ. هم آواز. (یادداشت مؤلف). و رجوع به هم آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ مَ)
منسوب به یک من. به اندازۀ یک من. که یک من وزن داشته باشد. به قدر یک من. یک منه. (یادداشت مؤلف) :
چو نیمی ز تیره شب اندرکشید
سپهبد می یک منی برکشید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ مَ نَ / نِ)
یک منی. به وزن یک من. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک منی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ چَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’یکی از آبادیهای چارمحال اصفهان است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: ’دهی از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهر کرد که در هزارگزی شمال باختر شهرکرد و 2 هزارگزی راه پل زمان خان به شهرکرد واقع است. کوهستانی و معتدل است و 302 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود و قنات. محصولش برنج، بادام کشمش و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
متوالیاً، مدام، دایم پشت سرهم یک نفس بدون درنگ: پشت دستگاه دودکش می نشست و یک بند ناله کسالت آور و غم افزای آنرا بگوش همسایگان می رساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
تنها بتنهایی: یک تنه باهزار تن مقابله میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک چندی
تصویر یک چندی
یکزمانی، مدتی، چند گاهی مدتی اندک زمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک رنگی
تصویر یک رنگی
دارای یک رنگ بودن مقابل دورنگی، صمیمی بودن مخلص و یک جهت بودن
فرهنگ لغت هوشیار
جانوریست از شاخه بند پاییان از رده سخت پوستان دارای چنگالهای بلند که در آب زندگی کند و در خشکی هم راه رود و بیک پهلو حرکت نماید پنجچا سرطان
فرهنگ لغت هوشیار
مقدار یا زمان نامعلوم، مدتی روزگاری: یک چندباقبال توای شاه جوانبخت گرد ستم از چهره ایام ستردم. (برهانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک رنگ
تصویر یک رنگ
دارای رنگ واحد مقابل دورنگ و رنگارنگ، بی ریا و صمیمی
فرهنگ لغت هوشیار
انسان یاحیوانی که بیش ازیکچشم اونیروی بینایی نداشته باشد که یکچشم اوبیند واحدالعین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
((~. تَ نِ))
تنها به تنهایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک بند
تصویر یک بند
((~. بَ))
پیوسته، پشت سر هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک چند
تصویر یک چند
((~. چَ))
مدتی، روزگاری
فرهنگ فارسی معین
همانند رنگ جگر سفید
فرهنگ گویش مازندرانی
ناخن پشت پای پرندگان که برای دفاع یا حمله به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
پیاله ی چوبی که آن را برای برداشتن ماست از تغار به کار برند
فرهنگ گویش مازندرانی
بی ریا، صاف و ساده، صمیمی
فرهنگ گویش مازندرانی
مقدار آبی که یک سنگ آسیاب را بگرداند
فرهنگ گویش مازندرانی
ناخن پشت پای پرندگان که برای حمله یا دفاع به کار رود، زایده
فرهنگ گویش مازندرانی